بخش سوم «بوی تمشک های وحشی» از : فریده چوبچیان
«ذلیل مرده غلام سماور روشنه؟!»
بیرون می آمد. نرده را میگرفت با جستی خودش را پرت میکرد توی حیاط .
دیگر خبری از او نمیشد و تا غروب، تا وقت اذان که کارگرها گاوها را میدوشیدند. دهانش طعم تلخ بادام می داد. دهانش را باز نگه داشته بود تا تف کند بیخ دیوار.
از چاه آب برمي دارد و کارگرها سطلهای شیر را ميبردند ، به اتاق پایین و خلخالیها دود هیزمشان پر میشد توی حیاط و خانم دیگ بزرگ را برمی داشت از روی اجاق.
مادر واقعیاش نبود. آن موقع نمی دانست. صدا میکرد :خانم. نمی دانست چرا باید با آن مرد میرفت و از این همه نعمت صرف نظر میکرد. او که دوست نداشت با مرد توی اتاق تنها باشد. برای عروسی که دیر نشده بود. زن بودن هرچه بود، حالا به او مربوط نمیشد.
مرد شناسنامهاش را نشان پدر داد و گفت 1904 رضا شاه دستور داد بیائید شناسنامه بگیرید.
ته باغ بود. سیب سرخی را که توی دستش چرخاند و نزدیک بینیاش برد. چشمهایش را بست و بو کشید : و او... سیب تازه از گل سرخ هم خوشبوتر ؟
دیگر نمیترسید، نه از صدای پرندهای که جیغ میکشیدند و نه از شغالی که زوزهاش ترسناک بود. سیب میخوردند و میخندیدند. بلند و کشدار و خانم بر سینهاش میکوبید و موی سرش را چنگ میزد.
«الهی ذلیل بمیری، سیاه بخت بشی دختر آبرومو بردی.»
نازگل رفته بود و عکس را کشیده بود بیرون .
عکس عروسی مهری را با آقا جمال نگاه میکند. بچههای همسایه سرک کشیده بودند. یادش می آید تا سر کول با عکاس دویده بود. درست مثل روزی که تهِ باغ جایشان را کارگرها پیدا کرده بودند و دوتایی دویده بودند تا کوچه باغ خانه تابستانی.
چفت در را محکم کشیده بود و در با صدای غژی باز شده بود؛ دستش مانده بود لای قفل جرم گرفته و خون آمده بود. انگشتش را کرده بود توی دهانش و دهان کوچکش طعم خون گرفته و خندیده بود. دوتایی میخندیدند.
نگاه میکند به عکس قدیمی، به خاله مهری که بعد از دو ماه زندانی شدن توی همان خانه تابستانی، بیرونش آورده بود. خانم روزها غذا می داد تا کارگر ببرند برایش.غذا را میگذاشتند روی زمین و در را دوباره قفل میکردند.
همان روز بود که با خودش عهد کرد. شاید هم روزی بود که فهمید شوهرش رفته، یعنی آنها گفته بودند برود. باید چند وقتی دور میشد تا حرفها یشان از سر زبان ها بیفتد و بعد برگردد با هم زندگی کنند.
مرد رفته بود و خیال برگشتن نداشت.آن طور که پیش بینی کرده بودند، نشد.
مرد رفته بود تهران و پدر گفته بود: «غیرت مرد کُشنه میانباری اسبه.»
مرد رفته بود تا دسته گلهایی را که زن آب داده بود، نبیند. زن ته باغ میوهها را کنده بود و خورده بودند و رسیده بودند به مزه گَس ازگیل. زن دیگر در آن خانه نبود تا بترسد و نگران نفت باشد که خط به خط پایین میآمد و فتیله به پت پت بیفتد.
شغالها تا دمِ ایوان نزدیک پلهها آمده بودند. خود را جمع کرده بود پشت پنجره، میلرزید. ترس، پشت پنجره، تا نیمهء ایوان چوبی آمده بود و او لباس گشاد مادرش رادور کمرش پیچیده بود تا توی تنش لق نزند و وقتی میرود توالت صاحب خانه از خنده روده بر نشود.
عطر شمشاد...
ما را در سایت عطر شمشاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3atr-e-shemshad5 بازدید : 348 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 15:36